سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 حدود چهار ساله بود . یه روز تو آشپزخونه داشتم ناهار درست می کردم .

پسرم اومد و گفت : مامان ، غذا کی می پخه ؟

گفتم : پسرم ، کی می پخه نه . بگو کی می پزه ؟ .

پسرم رفت کمی بازی کرد و دوباره اومد تو آشپزخونه و گفت : مامانی ، غذا پزید ؟


 

نزدیک ظهر بود و من مشغول  کار خونه بودم .

از بیرون صدای یه هندوانه فروش بلند شد و مدام می گفت :

هندوانه ، هندوانه . ما داخل یخچال هندونه داشتیم.

پسرم همین طور که به صدا گوش میداد اومد پیشم و

گفت : مامانی ، خب یه تیکه هندونه به این بیچاره بدیم دیگه...


 

یکی دو هفته پیش بود . بیدارش کردم که صبحانه بخوره و بره مدرسه.

حاضر شد و نشست برا خوردن صبحانه .

دیدم شروع کرد به ناله کردن که آی سرم . آی چشمم .

خیلی سرم درد می کنه نمی تونم برم مدرسه .

گفتم چیزی نیست چای بخور خوب میشی و به زور راهیش کردم.

وقتی برگشت گفت : امروز معلم امتحان ریاضی گرفت

و من نمره ی خوبی می گیرم .

اونجا بود که دریافتم بچه ها ، نقش آفرینان خوبی هستند.


 




تاریخ : پنج شنبه 91/2/14 | 12:54 عصر | نویسنده : ف.س | نظرات ()
.: Weblog Themes By VatanSkin :.
وبلاگicon
Online User